تو نمی دانی غریو یک عظمت
وقتی که در شکنجه ی یک شکست نمی نالد
چه کوهی ست!
تو نمی دانی نگاه بی مژه ی محکوم یک اطمینان
وقتی که در چشم حاکم یک هراس خیره می شود
چه دریایی ست!

تو نمی دانی مردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
چه زندگی ست!
تو نمی دانی زندگی چیست، فتح چیست
تو نمی دانی ارانی کیست

و نمی دانی هنگامی که
گور او را از پوست خاک و استخوان آجر انباشتی
و لبانت به لبخند آرامش شکفت
و گلویت به انفجار خنده یی ترکید،
و هنگامی که پنداشتی گوشت زندگی او را
از استخوان های پیکرش جدا کرده ای
چه گونه او طبل سرخ زنده گی اش را به نوا درآورد
در نبض زیراب
در قلب آبادان،
و حماسه ی توفانی شعرش را آغاز کرد
با سه دهان صد دهان هزار دهان
با سیصد هزار دهان
با قافیه ی خون
با کلمه ی انسان،
با کلمه ی انسان کلمه ی حرکت کلمه ی شتاب
با مارش فردا
که راه می رود
می افتد برمی خیزد
برمی خیزد برمی خیزد می افتد
برمی خیزد برمی خیزد
و به سرعت انفجار خون در نبض
گام برمی دارد
و راه می رود بر تاریخ، بر چین
بر ایران و یونان
انسان انسان انسان انسان... انسان ها...
و که می دود چون خون، شتابان
در رگ تاریخ، در رگ ویتنام، در رگ آبادان
انسان انسان انسان انسان... انسان ها...
و به مانند سیلابه که از سدْ،
سرریز می کند در مصراع عظیم تاریخ اش
از دیوار هزاران قافیه:
قافیه ی دزدانه
قافیه ی در ظلمت
قافیه ی پنهانی
قافیه ی جنایت
قافیه ی زندان در برابر انسان
و قافیه یی که گذاشت آدولف رضاخان
به دنبال هر مصرع که پایان گرفت به «نون»:
قافیه ی لزج
قافیه ی خون!

و سیلاب پرطبل
از دیوار هزاران قافیه ی خونین گذشت:
خون، انسان، خون، انسان،
انسان، خون، انسان...
و از هر انسان سیلابه یی از خون
و از هر قطره ی هر سیلابه هزار انسان:
انسان بی مرگ
انسان ماه بهمن
انسان پولیتسر
انسان ژاک دوکور
انسان چین
انسان انسانیت
انسان هر قلب
که در آن قلب، هر خون
که در آن خون، هر قطره
انسان هر قطره
که از آن قطره، هر تپش
که از آن تپش، هر زندگی
یک انسانیت مطلق است.

و شعر زندگی هر انسان
که در قافیه ی سرخ یک خون بپذیرد پایان
مسیح چارمیخ ابدیت یک تاریخ است.

و انسان هایی که پا درزنجیر
به آهنگ طبل خونشان می سرایند تاریخشان را
حواریون جهان گیر یک دین اند.

و استفراغ هر خون از دهان هر اعدام
رضای خودرویی را می خشکاند
بر خرزهره ی دروازه ی یک بهشت.

و قطره قطره ی هر خون این انسانی که در برابر من ایستاده است
سیلی ست
که پلی را از پس شتابندگان تاریخ
خراب می کند

و سوراخ هر گلوله بر هر پیکر
دروازه یی ست که سه نفر صد نفر هزار نفر
که سیصد هزار نفر
از آن می گذرند
رو به برج زمرد فردا.

و معبر هر گلوله بر هر گوشت
دهان سگی ست که عاج گران بهای پادشاهی را
در انوالیدی می جود.

و لقمه ی دهان جنازه ی هر بی چیزْ پادشاه
رضاخان!
شرف یک پادشاه بی همه چیز است.

و آن کس که برای یک قبا بر تن و سه قبا در صندوق
و آن کس که برای یک لقمه در دهان و سه نان در کف
و آن کس که برای یک خانه در شهر و سه خانه در ده
با قبا و نان و خانه ی یک تاریخ چنان کند که تو کردی، رضاخان
نامش نیست انسان.

نه، نامش انسان نیست، انسان نیست
من نمی دانم چیست
به جز یک سلطان!



اما بهار سرسبزی با خون ارانی
و استخوان ننگی در دهان سگ انوالید!



و شعر زندگی او، با قافیه ی خونش
و زندگی شعر من
با خون قافیه اش.
و چه بسیار
که دفتر شعر زندگی شان را
با کفن سرخ یک خون شیرازه بستند.
چه بسیار
که کشتند بردگی زندگی شان را
تا آقایی تاریخشان زاده شود.

با ساز یک مرگ، با گیتار یک لورکا
شعر زندگی شان را سرودند
و چون من شاعر بودند
و شعر از زندگی شان جدا نبود.
و تاریخی سرودند در حماسه ی سرخ شعرشان
که در آن
پادشاهان خلق
با شیهه ی حماقت یک اسب
به سلطنت نرسیدند،
و آن ها که انسان ها را با بند ترازوی عدالتشان به دار آویختند
عادل نام نگرفتند.

جدا نبود شعرشان از زندگی شان
و قافیه ی دیگر نداشت
جز انسان.

و هنگامی که زندگی آنان را بازگرفتند
حماسه ی شعرشان توفانی تر آغاز شد
در قافیه ی خون.
شعری با سه دهان صد دهان هزار دهان
با سیصد هزار دهان
شعری با قافیه ی خون
با کلمه ی انسان
با مارش فردا
شعری که راه می رود، می افتد، برمی خیزد، می شتابد
و به سرعت انفجار یک نبض در یک لحظه ی زیست
راه می رود بر تاریخ، و بر اندونزی، بر ایران
و می کوبد چون خون
در قلب تاریخ، در قلب آبادان
انسان انسان انسان انسان... انسان ها...



و دور از کاروان بی انتهای این همه لفظ، این همه زیست،
سگ انوالید تو می میرد
با استخوان ننگ تو در دهانش ــ
استخوان ننگ
استخوان حرص
استخوان یک قبا بر تن سه قبا در مجری
استخوان یک لقمه در دهان سه لقمه در بغل
استخوان یک خانه در شهر سه خانه در جهنم
استخوان بی تاریخی.

بهمن ۱۳۲۹

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو